همرزمانشان تعریف میکردند که آقاناصر به تنهایی پیکر برخی از شهدا و مجروحان را سوار ماشین کرده و به بیمارستان شهید محلاتی میرساندند و دوباره برمیگشتند. بعد که به پادگان شهید باکری میروند تا آنجا هم کارهایی را انجام بدهند، در ورودی پادگان اتومبیلشان مورد اصابت بمبهای دشمن قرار میگیرد و همانجا به شهادت میرسند جوان آنلاین: شهید ناصر اسدیدوست زندگی جهادی عجیبی داشت. او که متولد سال ۱۳۵۲ در مراغه بود، در سن ۱۴ سالگی به جبهههای دفاعمقدس رفت و جهاد در جبهههای جنگ تحمیلی را نیز تجربه کرد. در همان سالها به یکی از دوستان گفته بود: «من ماندم تا در جنگ با صهیونیستها شهید شوم.» اسدیدوست در سالهای پس از دفاعمقدس در بسیج خدمت میکند و نهایتاً سال ۱۳۷۴ به عضویت سپاه درمیآید. پس از ۳۰ سال خدمت درست یک روز قبل از آنکه بازنشسته شود، ظهر روز ۲۳ خردادماه همانطور که گفته بود، در مصاف با صهیونیستها به شهادت میرسد. شهید اسدیدوست لحظه آخری که میخواست از خانه خارج شود، در پاسخ به دلنگرانیهای همسرش گفته بود: «پس از ۳۰ سال خدمت، شهادت در راه وطن حق من است.» جملهای که اکنون روی سنگ مزار این شهید نقش بسته است. گفتوگوی «جوان» با ناهید گلینژاد همسر شهید را پیشرو دارید.
چند سال با شهید اسدیدوست همراه و همسفر بودید؟
من ۳۰ سال با این شهید بزرگوار زندگی مشترک داشتم. سال ۷۴ با هم ازدواج کردیم و همان سال آقا ناصر وارد سپاه شد. ایشان قبل از ورود به سپاه، حسابدار فروشگاه بسیج بودند و سال ۷۴ سپاهی شدند. به این ترتیب توانستم در تمام سالهای خدمت همسرم، همراه و شریک زندگی او باشم؛ انشاءالله که در جهادش نیز سهمی داشته باشم.
قبل از ازدواج با ایشان و خانوادهشان آشنایی داشتید؟
ما اصالتاً اهل مراغه هستیم و همانجا ازدواج کردیم. تا مدتها دو خانواده با هم همسایه بودیم، خانهشان خیلی با خانه ما فاصله نداشت و دو خانواده در محله همدیگر را دیده و میشناختند، ولی بیشتر آشناییمان در پایگاه بسیج بود. شهید اسدیدوست فرمانده پایگاه بسیج بودند و برادرم در همان پایگاه عضویت داشتند. من هم عضو بسیج خواهران بودم. محل فعالیت ما در مسجد معجزآباد بود. همین حضور در بسیج باعث آشنایی بیشتر دو خانواده شد و کمی بعد آقای اسدیدوست به خواستگاریام آمدند و سال ۷۳ با هم عقد کردیم؛ سال بعد هم ازدواج کردیم.
ماجرای جملهای که روی سنگ مزار شهید اسدیدوست نوشته شده است، چیست؟
ایشان اندکی قبل از شهادت کم مانده بود بازنشسته شوند. از سال ۷۴ مشغول خدمت بودند و نهایتاً ظهر روز جمعه ۲۳ خرداد شهید شدند. روز قبل از شهادت، پنجشنبهشب که به خانه برگشتند، به من گفتند حاجخانم دیگر منتظر نمیمانم بازنشستگیام بیاید، شنبه که به اداره رفتم پیش فرمانده میروم و میگویم دیگر خدمتم تمام شده و از امروز دیگر نمیآیم. در واقع از نظر آقا ناصر همان شامگاه پنجشنبه که از اداره برگشتند، آخرین روز کاریشان بود و دیگر قرار نبود به محل کارشان برگردند، اما وقتی بامداد روز جمعه ۲۳ خرداد جنگ شروع شد، ایشان در لحظاتی که میخواستند از خانه خارج شوند، به من گفتند: «بعد از ۳۰ سال خدمت شهادت در راه وطن حق من است.» همین جمله را ما روی سنگ مزارش نوشتیم.
موقع شهادت مسئولیتشان چه بود؟
آقاناصر مسئول فرهنگی هوافضای استان آذربایجان شرقی بودند. در هفته آخر خدمتشان سه روز پشت سرهم جشن عید غدیر را برگزار کردند. در سپاه، چون خیلی از نیروها شهرستانی هستند، اعیاد و مناسبتها را چند روز زودتر برگزار میکنند تا در تعطیلات پیشرو، نیروها بتوانند به شهرهای خودشان برگردند و مرخصی بگیرند. خلاصه ایشان سه روز آخر حسابی درگیر مراسم عید غدیر بودند و شب پنجشنبه دیر وقت به خانه برگشتند و گفتند که از شنبه دیگر به محل کارشان نمیروند. من گلایه کردم که چرا امشب اینقدر دیر به خانه آمدی؟ در جواب گفت که باید وسایل جشن عید را جمع و جور میکردند و، چون شنبه قرار است با مسئولشان صحبت کنند و دیگر سرکار نروند، باید بعضی از امور را سروسامان میدادند.
خلاصه آن شب خوابیدیم و چند ساعت بعد به نظرم ساعت سه یا چهار بامداد بود که تلفن ایشان زنگ خورد. آقا ناصر سراسیمه گوشی را جواب داد و دیدم که خیلی ناراحت است. من فکر کردم از شهرستان (مراغه) تماس گرفتهاند و خبری از خانواده رسیده است. هرچه میپرسیدم شهرستان خبری است؟ برای مادر یا برادرت اتفاقی افتاده، جوابم را نمیدادند. بعد که گوشی را قطع کرد، گفت: سردارها را در تهران زدهاند و تعدادی را به شهادت رساندهاند. بعد سریع از جا بلند شد تا حاضر شود و به محل کارش برود. به دوستشان آقای حسنزاده هم زنگ زدند که با هم به پادگان بروند. چون قبل از شروع جنگ به دیگر همکارانشان فراخوان داده بودند، آقا ناصر در لحظاتی که داشت حاضر میشد، میگفت چرا به من چیزی نگفتهاند و من را از قلم انداختهاند! من هنوز لباس خدمت به تن دارم. من گفتم خب شاید فکر کردند شما قرار است بازنشسته بشوید، به شما چیزی نگفتهاند، اما ایشان میگفت من هنوز رسماً از بازنشستگیام حرفی نزدم و خدمتم تمام نشده است. باید به من هم میگفتند. وقتی که حاضر شدند، وضو گرفتند، موهایشان را شانه کردند و به خودشان عطر زدند. کاملاً حاضر و آماده بودند، اما من دلهره به جانم افتاده بود. گفتم نرو. احساس میکنم این دفعه با دفعات قبل فرق دارد. یک حس عجیبی دارم، اما آقاناصر جوابم را نداد. کار خودش را کرد و از در بیرون رفت. من تا پلهها بدو بدو دنبالش رفتم. گفتم اگر میتوانی این دفعه را نرو، ولی خیلی خندان و با حالت شوخی گفت: حاج خانم تو فکر نمیکنی بعد از ۳۰ سال خدمت شهادت حق من است؟ این جمله را که گفت دیگر نتوانستم حرفی بزنم و برای همیشه رفت.
به لحاظ معنوی حاصل ۳۰ سال زندگیتان با رزمندهای، چون شهید اسدیدوست را چه میدانید؟
من متولد سال ۱۳۵۸ هستم و وقتی که با شهید اسدیدوست عقد کردم، ۱۴- ۱۵ سال داشتم. ایشان هم که متولد سال ۵۲ بود آن موقع ۲۱ سال داشت. ما با هم بزرگ شدیم و خیلی از مسائل زندگی را با هم تجربه کردیم. منتها از خودگذشتگی ایشان باعث شد تا خیلی چیزها را از آقاناصر یاد بگیرم. به همین خاطر بعد شهادتشان خیلی ضربه خوردم. دوستانم میگویند چرا اینقدر بیقراری؟ در جواب میگویم من یک معلم را از دست دادم. ایشان به معنای واقعی کلمه معلم من در زندگی بودند. همیشه با همدیگه بودیم. بچگی کردیم، جوانی کردیم، نادانی کردیم. همه را با هم تجربه کردیم. در یک کلام میتوانم بگویم بهترین الگوی زندگی من شهید اسدیدوست بود. اینقدر که صبور و از خودگذشته بود. من از این شهید بزرگوار ولایتمداری، قناعت، سادهزیستی، مهربانی و از همه پررنگتر از خودگذشتگی را یاد گرفتم. آقای اسدیدوست چیزی برای خودش نمیخواست و دیگران و خصوصاً خانواده را اولویت میداد. همیشه بشاش بود. در اوج سختیها همیشه با خوشرویی برخورد میکرد و لبخند برلب داشت.
چند فرزند دارید؟
خدا به ما دو فرزند داد؛ یک پسر ۲۰ ساله به نام امیرحسین و یک دختر هفت ساله به اسم حسنا. در بحث تربیت فرزندان همیشه تأکید روی ولایتمداری آنها داشتند، یعنی همیشه این نکته را به من و بچهها تأکید میکردند اگر پشتآقا بایستیم، دل همهمان قرص میشود. خودشان هم عاشق حضرتآقا بودند. همیشه عکس مقام معظم رهبری در خانهمان بود و سعی میکردند ما هم بهرهای از این ارادت قلبی ببریم.
گویا شهید اسدیدوست رزمنده دفاعمقدس هم بودند؟
بله. ایشان در سن ۱۴ سالگی به صورت بسیجی به جبهه رفته بودند و تجربه حضور در هشت سال جنگ تحمیلی را هم داشتند. فرمانده شهید در دوران دفاعمقدس بعد از شهادت همسرم به خانه ما آمد و گفت که نباید از شهادت آقا ناصر ناراحت باشید. چون ایشان به همان چیزی که میخواستند، رسیدند. از همان سن ۱۴ سالگی که به جبهه رفتند میدانستند، چطور شهید میشوند. بعد تعریف کردند که در زمان جنگ آقاناصر گلایه داشتند چرا شهید نمیشوند. من به او گفتم پسرم! شهادت لیاقت میخواهد ما لیاقت نداشتیم که شهید شویم. بعد که جنگ تمام شد، باز حرف از شهادت پیش آمد و گفتم که ما سعادت شهادت را پیدا نکردیم، ولی شهید اسدیدوست در همان سن ۱۴ سالگی گفت: من ماندم تا بعدها در جنگ با رژیمصهیونیستی به شهادت برسم. وقتی شنیدم آقاناصر در جنگ ۱۲ روزه شهید شد، یاد حرف آن روزهایش افتادم که سالها قبل گفته بود چطور به شهادت میرسد.
از دوستان یا همرزمان زمان جنگشان به شهید خاصی علاقه داشتند؟
به «شهید اسماعیل اخلاص» بسیار علاقه داشتند. هر موقع که به گلزار شهدای مراغه میرفتیم، ایشان سر هر مزاری که میرفتند و هر جایی را که میگشتند، سرآخر میآمدند و پایین پای شهید اخلاص میایستادند و احترام نظامی میگذاشتند. بسیار به این شهید بزرگوار علاقه داشتند. بعد از شهادت همسرم، وقتی که پیکر را به مراغه منتقل کردیم، به من گفتند در گلزار شهدا شش قبر آماده داریم. شما هر کدام را که بیشتر به دلتان هست همانجا پیکر شهید اسدیدوست را دفن کنیم. من یادم افتاد، همسرم هر بار که به زیارت مزار شهید اخلاص میرفت بعد از اینکه در پایین پای ایشان احترام نظامی میگذاشت، میرفت بالا سر ایشان مینشست و برایش فاتحه میخواند. یکی از جاهای خالی و مزاری که در نظر گرفته بودند درست بالای سر شهید اخلاص بود، یعنی همانجا که همسرم میرفت و مینشست. گفتم ایشان را همانجا دفن کنید و الان مزار همسرم بالای سر شهید اخلاص است و هر دو شهید همسایه ابدی هم شدهاند.
از نحوه شهادت همسرتان برایتان تعریف کردهاند؟
آقای حسنزاده میگفتند، بامداد ۲۳ خرداد که دنبال آقای اسدیدوست آمدم، ایشان را به پادگان محل خدمتشان بردم. در راه ایشان به من گفت از اینکه به شما زنگ زدم، پشیمان هستم. نه دستوری در کار است و نه اجباری. شما من را که به پادگان رساندی، خودت برگرد. آقای حسنزاده میگفت وقتی حاج ناصر را به پادگان رساندم، مرتب یازهرا (س) میگفت و شهید تهرانیمقدم را صدا میکرد. ایشان در پادگان خودشان کمکهایی کرده بودند و قبل از ظهر به پادگان شهید باکری رفته بودند. دیگر همرزمانشان تعریف میکردند که آقاناصر به تنهایی پیکر برخی از شهدا و مجروحان را سوار ماشین کرده و به بیمارستان شهید محلاتی میرساندند و دوباره برمیگشتند. بعد که به پادگان شهید باکری میروند تا آنجا هم کارهایی را انجام بدهند، اما ساعت ۱۲ و ۳۰ دقیقه ظهر در ورودی پادگان اتومبیلشان مورد اصابت بمبهای دشمن قرار میگیرد و همانجا به شهادت میرسند. پیکر شهید موقع اصابت بر اثر موج انفجار پرتاب شده بود. کمی بعد که خبر شهادتش را به ما دادند، هنوز پیکر پیدا نشده بود. مدتی طول کشید تا پیکر را پیدا کرده و برای تشییع آماده کنند.
شما سه دهه با شهید اسدیدوست زندگی کردید. چه تعریفی از زندگی ۳۰ ساله با این شهید بزرگوار دارید؟
از خودگذشتگی و مهربانیشان آنقدر زیاد بود که احساس میکنم ۳۰ سال تمام یک زندگی عاشقانهای را تجربه کردم و در طول تمام این سالها هرجا که کم میآوردم، ایشان پشت و پناهم بود و من را دلداری میدادند. با بچهها هم همینطور مهربان بود. امیرحسین پسرم، پدرش را سلطان صدا میزد. شهید اسدیدوست گاهی به من میگفت وقتی که امیرحسین من را صدا میزند، خیلی کیف میکنم. پسرمان دقیقاً مثل پدرش است و روحیات ایشان را دارد. شب و روزش را در بسیج میگذراند و انشاءالله که راه پدرش را ادامه دهد.
بهترین خاطره زندگی مشترکتان چیست؟
ما بعد از ازدواج حدود ۱۱- ۱۲ سال بچهدار نشدیم. روزی که خبر بارداری امیرحسین را به آقا ناصر دادم، ایشان داخل اتاق رفت. من تعجب کردم که چرا اینطوری کرد. دنبالش رفتم و دیدم که شهید اسدیدوست نماز شکر میخواند. آن روز یکی از بهترین خاطرات عمرم رقم خورد. آقاناصر خیلی از خبر بچهدار شدنمان خوشحال بود. ما سال ۷۴ ازدواج کردیم و امیرحسین سال ۸۵ به دنیا آمد. بین بچه اول و دوممان هم چند سال فاصله افتاد. الان امیرحسین ۱۸- ۱۹ سال دارد و خواهرش حسنا هفت ساله است. در مورد دخترمان حسنا آقاناصر خیلی تأکید روی حجابشان داشتند. الان دخترم سن کمی دارد، اما همسرم همیشه به من سفارش میکرد که دوست دارم دخترمان را مثل خودت بار بیاوری. همیشه به من تأکید میکرد و میگفت حسنا را طوری تربیت کن که اخلاق، رفتار و حجابش مثل خودت باشد.